
ویژه نامۀ بزرگداشت مرحوم علی نامور- بخش دوم
۰۵ مرداد ۱۳۹۲.
تند رفتنش معنی داشت
تهمینه حدادی
.
1
قرار شد برویم پارک لاله، زیرانداز بیندازیم و کارگاههایمان را در هوای آزاد برگزار کنیم. این اتفاق هم افتاد. علی نامور از بین نامزدهای مختلف انتخاب شد (مدتی بود که بیشتر با "دوچرخه"کار میکرد.) همین شد که پنجشنبه، هفتم مرداد، او زودتر از همه آنجا بود. مثل تمام روزهای تابستانش بلوز و شلوار سفید و خنک پوشیده بود و منتظر ماندهبود خبرنگارهای افتخاری نشریۀ"دوچرخه"روزنامۀ همشهری برسند و با کمک او جلد ویژهنامۀ "روز نوجوان"را کار کنند. دیر رسیدم. قرار هم نبود اول وقت آنجا باشم. بقیۀ کارگاهها کنار هم برگزار میشد. گروه علی نامور دورتر بود. نمیدانم چرا از بین همۀ آنها، کارگاه تصویرگری را انتخاب کردم و اصلاً چه لزومی داشت علی نامور موقع سلام و احوالپرسی جلوی پایم بلند شود و حال خواهرم را بپرسد بعد بروم و شب ماجرا را به خواهرم بگویم و هر دو شروع کنیم راجع به خوبیهای نامور حرف زدن. میدانم که قطعاً همۀ این اتفاقها معنی داشت؛ قطعاً.
.
2
آن روز چشمم مدام دنبال این بود که، نامور امروز چه چیزی خلق میکند؟ او مدام راجع به رنگگذاری صحبت میکرد که، چهطور از رنگ تیره به روشن برسیم. همه داشتند تندتند کلاغ میکشیدند و من مدام به این فکر میکردم، چقدر کارهای نامورمتفاوت شده است! او کلاغ میکشید و کلاغهایش شبیه تصاویر کتابهای"فرشتۀ گیسو بلند"، "غصهپرداز"، "من و زن بابام و دماغ بابام" نبود- حتی کتابهای طنزی که در این چند ساله تصویرگریشان را برعهده داشت. بعد از رفتنش این بحث داغتر شد. یکی میگفت: «میدانید بدی قضیه چه بود؟ علی دیگر برعکس صد و پنجاه کتاب قبلیاش انتزاعی کار نمیکرد و درست وقتی وارد دورۀ جدیدی از تصویرگری شد، از بین ما رفت. باید میماند!» یکی دیگر میگفت: «آن روز که داشتم آخرین کتابش را ورق میزدم، دیدم، وای، عجب کارهای خوبی! باورم نمیشد چطور از آن سبک به این سبک متفاوت رسیدهاست؟
.
3
یکشنبه نشسته بودیم توی تحریریه. قرار شد از خبرنگارهای افتخاری حاضر در کارگاهها یادداشت، گزارش و خاطره بگیریم. یکی از بچههای کارگاه تصویرگری راجع به استادش نوشته بود: «او کتانیهای "آلاستار" سفیدش را درآورد و به ما گفت، از آنها ایده بگیریم! وقتی از کمبود آب برای رنگهایمان نالیدیم، گفت، هنر در فقر به دنیا میآید و در ثروت میمیرد!» عاشق این مطلب شدم؛ رفتم و عکسهای او را نگاه کردم. همکارم در تمام آن دو روز میگفت: «چقدر نامور خوب است! اولین باری بود که میدیدمش. راستی، چند سالش است؟ سی و چهار سال؟!
4
روز بعد از آن همکارم گریه میکرد. سه روز بعد از آن مدام عکسهایی را که از دستهایش در حین تصویرگری گرفته بودیم، نگاه میکردیم. چه دستهای خاصی! اینها واقعاً معنی داشت؛ واقعاً.
.
5
دوشنبه صبح خیلیها این پیام را دریافت کردند:"علی نامور هم رفت". این جمله زیاده از حد ابهام داشت. شاید همان معنی را میداد که دربارۀ خیلیها که سفر میکردند برای هنر، صادق بود؟ اما، اینطور نبود. باید دنبال دوستانش میگشتم برای گرفتن یادداشت. باید به خیلیها زمان برگزاری مراسم را خبر میدادم. باید باور میکردم که او شنبه آمد اینجا، که یکشنبه رفته بود و آخرین تصویرگریاش را تحویل"سروش کودکان"دادهبود، که همین دیروز پژمان رحیمیزاده را دیده بود توی یک کتابفروشی و پریده بود و او را ترسانده بود و بعد راهش را کشیده بود و رفته بود، بعد از گفتن این جمله: «اومده بودم بترسونمت و برم!» رحیمیزاده گفت: «واقعاً از شنیدن خبر فوت نامور ترسیدم!» همگی ترسیدیم؛ همگی.
6
عجب روزی بود؛ همه بودند. نه برای جایزههای داخلیاش آمده بودند، نه برای جایزۀ هزار و یک شب کشور پرتغال، نه برای جایزههای تایپه و بلگراد. نویسندهها، تصویرگرها، مدیران مجلات رشد، ناشران برجسته و... آرام بودند آن روز -زمانی که بود، با خودش آرامش میآورد آن روز هم آرامش آورد- نمیدانم شاید قرار بود با آن آرامش خداحافظی کنیم؟! نمیدانم چرا آن روز یکی از نزدیکترین دوستانش من را خطاب قرار داد و گفت: «فیلمبرداری برای دخترش با تو.» بعد شانههایم سنگینی کرد؛ اما معنی داشت. همۀ این اتفاقها معنی داشت و من مراسم را برای دخترش با دوربینی کوچک فیلمبرداری کردم. یکی دیگر هم آمد و گفت: «بعداً عکسها را بدهید به سایت.» خواستم بگویم: «من خبرنگار نیستم؛ من کسی هستم که با نامور یک روز خوب را بعد از مدتها گذرانده!» خانۀ هنرمندان آن روز شلوغ بود؛ یک شلوغی آرام!
.
7
آن روز وقتی کارگاه تمام شد، نامور از جایش بلند شد و رفت، نماند مانند بقیه، که ناهار بخوریم و عکس بیندازیم. گفت: «میخواهم با همسر و دخترم باشم.» تند رفت؛ باید میرفت. حتماً معنی داشت این کارها؛ حتماً.