
دربارۀ مباحث نظری و نقد فضای تصویرگری
۱۲ مرداد ۱۳۹۲گفتگو با واحد خاکدان (بخش اول)
مرتضی زاهدی
.
در ادامۀ مجموعه گفتگوهای منتشر شده دربارۀ تصویرگری کتابهای کودکان با زاویۀ نگاهی انتقادی به مسائل این حوزه، سعی داریم دامنۀ گفتگو را گسترش داده و بیشتر به اهمیت نظریه و نقد بپردازیم. شاید این سؤال مطرح شود که اهمیت نقد در چیست؟ و یا این که جایگاه نقادی در کجاست؟ در پاسخ به این سؤال میتوان گفت: نقد گونهای تأکید است یا تأکید بر اهمیت موضوع مورد نقد.
بر این باوریم که با مشارکت در تئوری نقد میتوانیم تصویرگری را از مرزهای تنگ گذشته خارج کنیم و با نگاه به آینده آرام آرام آن را در جایگاه مناسبی قرار دهیم.
***
.
واحد خاکدان: به نظرم پیش از آنکه وارد گفتگوی اصلی بشویم باید سمت و سوی مباحثه پیرامون فرهنگ و هنر در این مرز و بوم را مشخص کنیم و بدانیم که آیا باید همه چیز را در محدودۀ بومی بسنجیم یا میخواهیم با معیارهای جهانی پیش برویم. چون وقتی با مقیاس جهانی صحبت میکنیم طبیعتاً مشکلاتی مطرح میشود که هم میتوانند مورد قبول باشند و هم نباشند. بنابراین بد نیست موضعگیری خود را کاملاَ مشخص کنیم. من پیشنهاد میکنم بدون خطکشیهای رایج همین طور پیش برویم تا ببینیم در نهایت به چه نتایجی میرسیم.
.
- بسیار خوب پس مشخصاً بگویید فرق نقاشی و تصویرگری در چیست؟
پیش از هر چیز این موضوع بستگی دارد به اینکه ما چه نوع نقاشی را با چه نوع ایلوستراسیون مقایسه کنیم. زیرا خود نقاشی با نقاشی فرق میکند و برای اینکه بتوانیم در این باره بهتر کنکاش کنیم به نظرم باید به عقب برگردیم.
.
طبیعی است که با اختراع صنعت چاپ حرفۀ تصویرگری پر و بال بیشتری گرفت. البته تا پیش از به وجود آمدن صنعت چاپ کتاب تصویرگری میشد اما خارج از فرآیند چاپ و تکثیر. در آن دوره فقط کتابهای خاصی مصور میشدند و این نکتۀ خیلی مهمی است. مثلاً در اروپا و در دورۀ بیزانس فقط کتابهای مذهبی را تصویرگری میکردند و ما به ندرت شاهد تصویرگری کتابهای داستانی هستیم. در دورۀ رنسانس هم وضع به همین منوال است اما به خاطر بازگشت به ارزشهای یونان عتیق -آنتیک- میتولوژی یونان اهمیت پیدا کرد و دارای چنان ارزشی شد که حتی آن را با داستانهای انجیل و تورات میسنجیدند. با رسیدن دوران باروک و به ویژه رومانتیسیسم و مهیا شدن امکانات اولیۀ تکثیرِ یک تصویر شاهد تغییر و تحولاتی در دنیای تصویرگری هستیم و در این مقطع بود که آرام آرام نقش تصویرگری تغییر کرد. ولی این تغییرات همواره به موازات سبکهای نقاشی پیش رفتند و اگر به ایلوستراسیونهای دورۀ رومانتیسیسم نظری بیفکنید خواهید دید که آنها بسیار مشابه نقاشیهایی هستند که در آن دوره کشیده شدهاند. مثلاَ میتوان این مُهری که بر پیشانی نقاشیهای من زده میشود را در مورد "پری رافائلیت" ها در انگلستان نسبت داد که آثارشان خیلی ایلوستراتیو است.
.
میدانیم که در اواخر قرن نوزده انقلاب بزرگی در نحوۀ نگرش هنرمندان نسبت به واقعیت به وقوع پیوست که بسیاری بانی چنین طرز تفکری را سزان میدانند که من به شخصه گوستاو کوربه را بیشتر عامل چنین نگرشی میدانم. زیرا او معتقد بود آنچه توسط یک هنرمند ثبت میشود میبایست برگرفته از واقعیت محض باشد. ولی چیزی که بعدها اتفاق افتاد -و سزان بنیانگذارش بود- نقاشی تحلیلی است که به تحولاتی منجر شد که در قرن بیستم شاهدش هستیم؛ آدمهای برجستهای مثل پیکاسو، ماتیس، میرو، شاگال وغیره. ناخواسته در چنین موقعیتی است که وظیفۀ تصویرگر تغییر میکند زیرا در آن دوره تصویرگران با بینش وسیعتری ناظر رخدادهای تصویری زمانۀ خود بودند و مستقیماً تحت تأثیر آن تصویرگری میکردند. این موجب شد که بعدها این نوع تولید تصویری به یک قانون تبدیل شود و از آن روزگار تاکنون این قضیه ادامه پیدا کردهاست. به همین دلیل ما همچنان سعی داریم بین نقاشی و تصویرگری سر حدی کاملاً مشخص ایجاد کنیم ولی به نظر من به خاطر نسبی بودن معیارهای زیباییشناسی هیچوقت عملی نخواهد شد و شما هرگز نمیتوانید زیبایی را به شکلی منسجم و مطلق ثبت کنید و بگویید این یک چیز زیباست و آن دیگری نیست. بویژه نباید تأثیری را که زمان و مکان روی امر زیبا یا زشت میگذارد فراموش کنیم. طبیعتاً معیارها و دستاوردهای تولید اثر هنری تحت تأثیر چنین رویکردی قرار گرفتهاست و آنچه که در هنر اتفاق افتاده روی تصویرگری نیز تأثیر گذاشتهاست.
.
اما دلیل اینکه در سالهای اخیر این فاصله کمتر شدهاست شاید انفجاری باشد که سال ۱۹۰۶ در نقاشی رخ داد که حتی تصور دوباره احیا کردنش نیز دشوار است. روشهای تصویری و ابداعات فنی پیکاسو ارزشهای زیباییشناسی دنیای تجسمی را به کلی واژگون کرد. اگر به تاریخ رجوع کنید و زیباییشناسی حاکم بر نقاشی تا صد سال پیش از پیدایش کوبیسم -این آفریده پیکاسو و براک- را با دقت بررسی کنیم خواهید دید عمق این حادثه تا چه حد است و تاریخ نقاشی از ۱۹۰۶ به این سو با تابلوی معروف دوشیزگان آوینیون با چه تغییر و تحولاتی روبرو بوده است. بیایید حالا جریانات هنری صد سال اخیر(۱۹۰۶-۲۰۰۶) را مرور و آثار جف کونز را با اندی وارهول در دهۀ شصت مقایسه کنیم -البته که با هم تفاوتهایی دارند- ولی منظور من طغیانی است که در اوایل قرن بیستم رخ داد و به قدری مهلک بود که دیگر مشابهاش را به آن شکل هرگز نمیبینیم. شاید یکی بگوید "کریستو" رفت با پارچه ساختمان "رایشس تاگ" -محل پارلمان آلمان که به تحریک نازیها به آتش کشیدهشد - را در برلین بستهبندی کرد ولی ما میدانیم که ریشۀ این آثار در تفکر و فلسفۀ مارسل دوشان نهفته است. در واقع این دوشان بود که ادعا میکرد مدیوم تولید یک اثر هنری عوض شدهاست. چیزی که "نام جون پایک" هم مدعیاش بود که مدیوم یک اثر هنری که با روح زمان آمیخته باشد ویدئو است. چنین نظریههایی وجود دارد ولی باید پذیرفت که آبشخور همۀ اینها مارسل دوشان بود و طبیعی است که در گردباد ذهنیای به این عظمت تصویرگری هم باید به همراهش میرفت و بدیهی است که اندیشه و کار آدمی مثل "پل کله" بتواند تصویرگری کتاب کودک اوایل قرن بیست را قلقلک دهد و دستاوردهای تصویری او منبع الهام بسیاری از تصویرگران باشد. پس ما به عنوان یک انسان امروزی اگر از تاریخ هنرهای تجسمی مطلع باشیم طبیعتاً از موازینی پیروی خواهیم کرد که اساس آنها در اواخر قرن نوزده و اوایل قرن بیست گذاشته شده و تا پیش از این تصویر فقط یک تصویر بودهاست.
.
نکتۀ دیگری که میبایست به آن اشاره کنم این است که از وقتی اساس هنر مدرن گذاشته شد هنرمندان سعی کردند تا به دستخط شخصی خود برسند -مخصوصاً نقاشها- و پدیدۀ چاپ و تکثیر آثار تصویری هم نقش مهمی در این تغییر کیفیت و تثبیت تکنیکهای تصویرگری داشته است. مثلاَ اگر قرار باشد محصول شما با روش چاپ سیلک اسکرین منتشر شود باید در نظر داشتهباشید که قادر به انجام هر کاری نیستید.
.
بنابراین طی تحولاتی که در هنر قرن بیست ایجاد شد هنرمندانی مطرح میشوند که هم نقاشی میکنند، هم مجسمهسازی و هم تصویرگری و در بیشتر آنهایی که چندین کار را هم زمان انجام میدهند میان محصول نقاشی و محصول تصویرگریشان اشتراکات قابل لمسی وجود دارد و مخاطب میتواند سریع تشخیص دهد که آن نقاشی و آن تصویرگری برخواسته از ذهن، تفکر و تواناییهای شخص خاصی است. با این حال کسانی هم هستند که درست برعکس، نقاشیهایشان با تصویرگریشان فرق میکند.
.
موضوع دیگر این است که محصولات تصویری یک هنرمند دارای چه مقدار ارزش هنری هستند. چون در اروپا بخش وسیعی از محصولاتی که وارد بازار هنر میشوند جنبههای تجاری دارند و کمی تشخیص کارهای تجاری از کارهایی که از نظر ارزش هنری قابل ملاحظه هستند محو شدهاست و خیلی سخت میشود بر ماندگاری و هنری بودن آنها دست گذاشت. مثلاَ میتوان به آثار "گاتفرید هلن واین" هنرمند معروف اتریشی که هم به عنوان یک نقاش و هم کسی که اینستالیشن میسازد و هم به عنوان یکی از برجستهترین تصویرگران دهههای هشتاد و نود و حتی امروز اروپا که گاهی اوقات مرز میان نقاشی با تصویرگریهایش محو میشود اشاره کرد. او مدعی است که بسیاری از کارهایی که انجام داده ایلوستراسیون هستند و نقاشی خطاب کردن آنها کار صحیحی نیست. حتی گاهی اوقات میبینید او همان اِلمانها و جزئیاتی که ایلوستراسیونهایش را تشکیل دادهاند را در آثار اینستالیشنش هم به کار میگیرد.
.
اینها نظریههایی هستند که مطرح میشوند و تعدادشان کم نیست و من هم فلسفهام این است که هنرمند بهتر است بنشیند کارش را تولید کند و زیاد درگیر چنین مشکلات ذهنیای نشود که آیا کاری که دارد انجام میدهد تصویرگری است یا نقاشی و یا هر چیز دیگری. خیلی از اوقات پیش آمده است که مجذوب کار تصویرگری هنرمندی شدهام که برای من خیلی جذابتر از نقاشیهایش بودهاست.
.
فکر میکنم مقالهای از شما در مورد "جان روِ" تصویرگر انگلیسی خواندم که او در آن مطلب اشاره کرده بود که معمولاً منتقدان آثارش ایراد میگیرند که چرا با دید هنری تصویرگری میکند و باور دارد که آنها آرت هستند -زیرا برخی منتقدان معتقدند ایلوستراسیون با آرت فرق دارد-. او در پاسخ گفته بود من کارم را همیشه به عنوان یک اثر هنری در نظر میگیرم و هرگز ایلوستراسیون را به عنوان یک تولید غیرهنری نمیبینم و معتقد بود که یک اثر تصویرسازی جدی و تأثیرگذار را میبایست به لحاظ زیباییشناسی –ونه کاربردی- مانند یک نقاشی یا مجسمه دید و ارزیابی کرد. سپس از "میکل آنژ" مثال زده بود که آیا کار او بر سقف کلیسای سیستین که حاوی مجموعهای از داستانها و روایتهاست، تصویرسازی است یا یک اثر هنری. این سؤال بزرگی است. آن کار یک ایلوستراسیون عظیم است و در عین حال یکی از شاهکارهای نقاشی در تاریخ هنر قلمداد میشود. توضیح اینکه چرا اثر میکل آنژ -در آن بالا روی سقف- تبدیل به نقاشی میشود و یا به عنوان نقاشی دیده میشود و کار "گوستاو دورِر" در کمدی الهی دانته هنوز به عنوان ایلوستراسیون دیده میشود کار سادهای نیست. مرز بسیار محوی است که نمیتوان به آسانی آن را توجیه کرد. البته شدنی است ولی حتماً به آدمی متخصص نیاز است که زبان این نوع تحلیل را بشناسد. درست است که کار میکل آنژ ایلوستراسیون است ولی او اصرار داشت این کار حتماً یک کار رنسانسی از آب درآید و کاری بشود تا هنر اروپا را از زیر یوغ هنر دورۀ بیزانس به در آورد و به فرهنگ گذشتۀ اروپا یعنی یونان قدیم و عهد عتیق متصلش کند. مثل مجسمههای فیدیاس که الگوی بسیاری از کارهایش بودند و از آنجایی که خودش مجسمهساز بود در این اثر سعی کرد فیگورها سه بعدی جلوه کنند و این چنین است که کار میکل آنژ در جاهایی دارای ابعادی میشود که از ویژگیهای ایلوستراتیو آن کاسته و ابعاد دیگری به آن اضافه میشود که فقط خواستگاهش هنر است.
.
همۀ اینها مربوط میشود به گذشته. من حرف الان را نمیزنم چون از وقتی که اصطلاح دهکدۀ جهانی مطرح شدهاست برای یک تصویرگر ایرانی این امکان وجود دارد که برود و بوک فیرهای مختلف دنیا را ببیند و در متن ماجراها قرار بگیرد. ولی با وجود تمام این ارتباطاتی که در دهههای گذشته با غرب داشتهایم هنوز جرقۀ جدیدی زده نشده است و نتوانستهایم خیلی از آن ژانرها را در اینجا وارد کنیم و آن چیزی که همچنان متداول است همان چیزی است که چهل- پنجاه سال قبل در کانون پرورش فکری ساخته و تولید شده است!
.
و نکتۀ آخر اینکه ایلوستراسیون میتواند خیلی سطحی باشد. میتواند فقط تصویری برای یک متن باشد که حتی چندان وارد عمق نشود و من معتقدم نقاشی خودِ زندگی و ایلوستراسیون ادای زندگی است.
.
- البته تا حدودی با هم اختلاف نظر داریم اما برای اینکه بتوانیم فضای گفتگو را کمی تغییر دهیم سؤال دیگری میپرسم. نظر شما به عنوان یک تصویرگر در ارتباط با مقولۀ ژانر چیست؟ در اینجا پیرامون چنین موضوعاتی بحث چندانی صورت نمیگیرد که مثلاً چرا کتابهای ادونچر (ماجراجویی) یا اپیک فیکشن (تاریخی تخیلی) یا ساینس فیکشن (علمی تخیلی) و غیره تولید نمیکنیم. آیا فکر میکنید دلیلش فقط عدم تقاضا برای عرضۀ این نوع کالا است؟
من فکر میکنم یکی از مشکلات اصلی این است که زیاد تلاش نمیکنیم تا نیازهای جامعه را کشف کنیم به همین علت آنچه در اینجا تولید میشود به کلی با آنچه که غرب تولید میکند متفاوت است. این پالت متنوعی که در ایلوستراسیون دنیای غرب وجود دارد را در ایران خیلی کم میبینیم و این کاملاً مربوط میشود به عدم تقاضا. خیلی از این ژانرهایی که در زمینۀ ادبیات در دنیای غرب وجود دارد را در ادبیات خودمان تجربه نکردهایم. در اروپا کودکان بین 9 تا 14 سال بیشتر مایلند داستانهای ترسناک بخوانند در صورتیکه فکر نمیکنم بچههای اینجا چنین علاقهای داشته باشند و یا کمیک استریپ که این ژانر هم در ایران کاملاً ناشناختهاست و هنوز به کمیک استریپ میگویند تن تن! در حالیکه تن تن خودش یک کمیک استریپ است. حتی علاقه به خواندن کتابهای ساینس فیکشن در اینجا خیلی کم است. مثل قصههایی که ژول ورن نوشتهاست. آنها به خاطر تقاضایی که هست کتابهای ترسناک، کمیک، علمی تخیلی و غیره تولید میکنند. شاید یکی از دلایل مهمی که به چنین سرنوشتی مبتلا شدهایم ذات سنتی جامعۀ ایرانی است. ما علاقۀ عجیبی به سنتی بودن داریم. عمدتاً افسانهها، قصهها و متلهای ما در ارتباط با دهات، فقر و آدمهایی که با حیوانات سر و کار دارند است و این مربوط میشود به علاقۀ وافری که به روستیکال بودن داریم و هیچکس نمیآید قصهای برای بچهها بنویسد که در شهر و در زمان حال یا آینده اتفاق افتاده باشد و معمولاَ از رفتن به سمت چنین موضوعاتی وحشت داریم. هر چند میدانیم که هر ملتی به آداب و سنن خود علایقی دارد و سعی میکند آن را به بهترین نحو پاس بدارد. مثل آلمانیها که بخشی از قصههایشان در کوههای آلپ اتفاق میافتد یا بیشتر داستانهای بلژیکی که در شهر بروکسل رخ میدهند. اما آنها فقط به یک چنین چیزی بسنده نمیکنند و انقلاب صنعتیای که غربیها پشت سر گذاشتهاند هم در این امر بسیار دخیل است.
.
اولین بار وقتی وارد یک مغازۀ سه طبقه شدم که فقط کمیک استریپ میفروخت دچار شک شدم. در نظر بگیرید که چقدر ایلوستراتور در دنیا هستند که فقط در زمینۀ این نوع کتابها کار میکنند که ما حتی یک هزارم آن را نداریم! از پیکاسو در سالهای آخر عمرش پرسیدند چه کاری دوست داشتی انجام دهی که هرگز فرصتش پیش نیامد و او گفته بود تصویرگری کتابهای کمیک استریپ. من هم به عنوان یک نقاش باید اعتراف کنم که همیشه یکی از آرزوهایم ساخت کتابهای کمیک استریپ بودهاست. یادم میآید با یک کمپانی آلمانی (کارل ستِن) قراری گذاشتیم و در این رابطه با هم صحبت کردیم، آنها گفتند اگر میخواهی وارد چنین مارکتی شوی باید یک کار کامل انجام دهی که در صورت تأیید منتشرش میکنیم. اما کار روی یک کتاب کمیک استریپ ممکن است بیش از یک سال طول بکشد که من به خاطر شرایط اقتصادی و وضع موجود در آن زمان نمیتوانستم چنین اجازهای به خودم بدهم، بنابراین از انجام آن صرف نظر کردم.
.
البته اکنون در آلمان علاوه بر نقاشی تصویرگری کتاب انجام میدهم. سالها قبل یکی از کتابهایم (بوس، شب بخیر) تصادفاً در آمریکا توسط پارکلین -ناشری در نیویورک- به زبان انگلیسی ترجمه و منتشر شد. یک روز ناشر با من تماس گرفت که آیا مایل هستید برای داستانی که خانمی ایرانی نوشته کار کنید. من هم جواب مثبت دادم و درخواست کردم متن را برایم فکس کنند. این نویسندۀ ایرانی که گویا در کانادا زندگی میکرد با دیدن کتابم متوجه شده بود یک ایلوستراتور ایرانی در اروپا نشسته است و کتابهای خارجی تصویرگری میکند. بر این اساس قصهاش را برای پارکلین فرستاده بود. آیا میدانید چه چیزی به دستم رسید؟ داستان خاله سوسکه! با دیدن آن به قدری مأیوس شدم که با خودم گفتم چطور ممکن است کسی که عمری است در کانادا زندگی میکند هنوز موضوعش خاله سوسکه باشد! یعنی ما چنان به یک چیزی میچسبیم و آنقدر تکرار یا بزرگش میکنیم -در تمام زمینههای فرهنگی- که خستهکننده میشود. شاید یکی از دلایلش این باشد که ما همیشه از آنچه که تولید شده و خوب هم هست و برایش ارزش و احترام قائل هستیم به طرز عجیبی وحشت داریم و هیچ کس نمیآید آن را دستکاری کند و یا مشابهاش را بسازد و یا حتی بهتر از آن را تولید کند تا آن ژانر یا فانتزی ادامه پیدا کند.
.
اضافه بر این باید به دموکراتیک بودن تولیدات تصویری یک جامعه هم توجه بیشتری بشود. انسان اینجایی به لحاظ ژنتیک و بیولوژیک با انسان آنجایی متفاوت است. چون خواستهای معنوی و روحیاش فرق میکند. فانتزیای که غربیها دارند ما نداریم یعنی وقتی به داشتهها رجوع میکنیم تنها گزینهای که به آن میبالیم می شود شاهنامۀ فردوسی (در زمینۀ ادبیات بزرگسال) و خاله سوسکه و موش و گربه در حیطۀ ادبیات کودکان! ما این مشکل را همیشه داشتهایم و به همین داشتهها قانع بودهایم. در حالیکه آنها به صورت روزمره فانتزی تولید میکنند و فراموش نکنیم فانتزی اساس همۀ تولیدات هنری است.