pt

زندگی پرثمر و باافتخار مداد قرمزی که تنها می‌رفت: عباس کیارستمی

۱۷ تير ۱۳۹۵
نگین احتسابیان

یک. یکی از کتاب‎های محبوب کودکان دهه شصت، کتابی بود بدون هیچ متنی؛ پر از تصویرهای خطی قرمز از اشیا و اشکال مختلف، با تصویر مداد قرمزی که در هر صفحه کمی کوچک‌تر می‌شد، تااینکه در پایان کتاب، زندگی او هم به پایان می‌رسید. اما این زندگی چنانچه از نام کتاب برمی‌آمد پربار و پرافتخار بود، چرا که ردِّ آن مداد به‌ شکل تصاویری برای همیشه باقی مانده‌بود تا بچه‌ها رنگ کنند، طراحی یاد بگیرند و مهمتر از آن "دیدن" بیاموزند؛ از مدادی که هیچ چیزی را جا نمی‌انداخت: از هواپیما تا سنجاق قفلی ارزش دیده شدن داشتند. درست مثل توی مینیاتورها، با فلسفۀ عرفانی که بر آنها حاکم است: خدایشان در هر ذرۀ موجودات هستی حضور دارد.

دو. کیارستمی یکی از مهمترین هنرمندان ایرانی در عرصۀ جهانی است و گواه آنکه نام او در اغلب کتاب‌های تاریخ هنر معاصر که در دانشگاه‌های بین‌المللی تدریس می‌شوند آمده‌است. البته اینجا اغلب کیارستمی را تنها به‌عنوان فیلمساز، و نه آن هنرمند تاثیرگذار هنر معاصر جهانی می‌شناسند –و شاید انتقاداتشان نسبت به کیارستمی عکاس، تجربه‌گرای هنرهای مفهومی و نوآور کانسپت‎های تازه برای شعرهای کهن، از همین نگاه سرچشمه می‌گیرد- و خیلی‌ها شاید ندانند که کیارستمی در ابتدا طراح گرافیک بود و تصویرگر-مؤلف کتاب کودک؛ با طراحی تیتراژ وارد فضای سینما شد و دغدغه‌های فیلم‎های اولیۀ او نیز همه دربارۀ کودکان بود. کودکانی که جامعه آنها را نمی‌دید، همان گل‎های وحشی کوچک گوشۀ مینیاتورهای پرزرق و برق.

سه. کودکی‌اش در خانواده‌ای پرجمعیت و کم‌درآمد گذشت، به‌طوریکه دوران دبستان به مدرسه‎ای می‌رفت که کودک شش ساله با نوجوان هفده ساله در یک کلاس می‎نشستند و صاحب مدرسه هرازگاه مدرسه را تعطیل و بچه‌ها را برای شکستن یخ در یخچال طبیعی‌اش به کارگری می‌برد. به قول خودش همین که در آن مدرسه الفبای خواندن یاد گرفت، شبیه معجزه بود. بعد از آن یکباره وارد مدرسه‌ای به‌کل متفاوت می‌شود، با کودکان خوش‌پوشِ همسن و سال، که بعضی‌هاشان رانندۀ شخصی دارند. همانجا با افرادی چون آیدین آغداشلو، بهمن فرمان‌آرا، مرتضی ممیز و بهمن فرزانه همشاگردی می‌شود و بااین‌حال به‌گفتۀ آنان همیشه متین‌ترین و مؤدب‌ترین آنها بوده و به‌قول خودش از بس آرام و گوشه‌گیر است که هیچکس او را نمی‌بیند. می‌گوید "چون خیلی دوستان صمیمی نداشتم، می‌ایستادم و دیگران را تماشا می‌کردم...حالا هم آرام بودنم جبری است. نه اینکه نخواهم شر و شور داشته‌باشم...می‌خواهم و ندارم!"

چهار. در دانشکده نقاشی می‌خواند، اما از قواعد زمان پیروی نمی‌کرد. راه خودش را می‌رفت. آن زمان مد بود که همه پیرو هنر روز باشند، همیشه شبیه هم مدرن می‌شدند و هرکسی با آنها متفاوت بود را تحقیر می‌کردند. کیارستمی نقاشی‌های شخصی و متفاوت خود را می‌کشید و به‌قول آغداشلو از معدود کسانی بود که می‌توانست فاصله بگیرد و از بیرون به همه چیز و خودش نگاه کند. پس می‌توانست بی‌اصالتی و ناپایداری همۀ آن اداها و مدها و تحقیرها را ببیند، پارادوکس عمیق حقارت و عظمت روابط و ذات انسانی را درک کند و بیرون آنها بایستد. از همان دوران آموخت که علی‌رغم تماشای پیوستۀ دیگران، جهان شخصی خویش را بپرورد، و درعین حال‌که برای خوشبختی و رشد به کسی جز خود وابسته نیست، دیگران را هم به تماشای این دیدگاه دعوت کند. دیدگاهی که اساس آن انسانیت است: صلح و دوستی.

پنج. فیلم‌هایش را به شعرهایی مجسم تشبیه کرده‌اند. علاقۀ او به شعر ریشه در نوجوانی‎اش دارد، که با حافظه‌ای مثال‌زدنی دیوان‌های شاعرانی را که دوست می‌داشته، از بر بوده‌ و تا سالها به‌یاد داشته‌است. روزی در کشوری غریب به یکی از شعرای مورد علاقه‌اش، که گویا معروفیت چندانی هم نداشته، برمی‌خورد و شعرهایش را از بر می‌خواند. پیرمرد چنان از شنیدن شعرهای قدیمی‌اش، که ازقضا در وصف معشوق از دست رفته بوده‌اند، منقلب می‌شود که کیارستمی جوان فکر می‌کند تمام آن حفظ‌ کردن‌ها به‌خاطر همین چند دقیقه‌ای بوده‌اند که باید در زندگی آن شاعر اتفاق می‌افتاده، تا در پایان عمر بداند زندگی شاعرانه‌اش بی‌ثمر نبوده و کیارستمی تنها به‌خاطر همین دقیقه‌ها از خودش خشنود می‌شود. این خاطره چکیدۀ انسانیت درخشندۀ این کارگردان شاعر است، همان بخش وجودش که با طعم گیلاس به‌یاد جهانیان می‌ماند.

شش. معتقد بود یک فیلمساز ابتدا باید نقاشی، عکاسی و شعر بداند. چرا هیچ‌وقت از و نپرسیدیم تصویرگری‌های ذهنش کجای فیلم‎هایش متبلور می‌شوند. فکر هم نکردیم شاید جای این حرف‎های نگفته-نیاموخته برای همیشه خالی بماند. ما درکی از قدر این گفته‌ها نداشته‌ایم. همین نقطه‌ها که همیشه در تاریخ هنر ما غایبند: خواندن فضای خالی حرف‎های نزده. برای همین هم هست که حالا خواندن خاطراتش درد دارد؛ سؤال داری از حرف‌هایش، یک‌جاهایی را بیشتر می‌خواهی بدانی، و دیگر هرگز جوابی در کار نیست. راست است: ما مرده‌پرست هم نه؛ مرده‌‌پذیریم! آدم زنده به چشممان نمی‌آید، یا جای کسی را تنگ می‌کند تحسین‌کردنش، دیده‌شدنش... قدر هیچ‌کسی را پاس نمی‌داریم انگار. فهمی که از ارزش آموخته‌ها و تجربه‌ها برای ادامه مسیر داریم ناقص است. همین است که درجا می‌زنیم و هربار چرخ در این زمین دوباره و صدباره اختراع می‌شود.

چرا ما تصویرگرها هیچ‌وقت سراغ او نرفتیم، از او دعوت نکردیم که مهمان مشتاقیمان باشد، بداند که می‌دانیم خیلی چیزها هست که می‌توانیم از او یاد بگیریم، یا چرا پیش از این چیزی درباره‌اش ننوشتیم؟ چرا کتاب‎هایش را به هم معرفی نکردیم؟ چرا یکی از مایی که رد مداد قرمزش هنوز توی روزهای کودکی‎مان می‌درخشد، زودتر به او نگفتیم که به‌یادش می‌آوریم، با قصه‌های جوانی‌اش، و می‌شناسیمش نه فقط چون فیلمساز پرآوازۀ هموطنمان، بلکه همان‌طور که شاخه‌ها با ریشه‌ها در پیوندند؟ ما دیوان هیچ شاعری را بلد نبودیم از حفظ کنیم.

هفت. به اعتقاد –و تجربۀ- او هنر به دوران خوشی یا ناخوشی جامعه وابسته نیست. حرکتی کاملاً شخصی با مسئولیت خود هنرمند است که نمی‌تواند مسائل را به گردن شرایط بیندازد و در هیچ دورانی حکومت تعهدی به هنرمند و اثر هنریش ندارد: "جامعه نه می‌تواند مدعی باشد که این هنرمندان شایسته را به جامعه تحویل داده و بگوید ما خدمتگزار هنرمندان بودیم و نه می‌تواند از تحت فشار قراردادن این افراد احساس گناه کند. «گل خندان که نخندد چه کند؟» تو اگر این‌کاره باشی، رشد می‌کنی و اگر هم نیستی دلایل کافی برای رشد نکردن پیدا خواهی کرد." و چنان در این فروتنی و برابری مصر است که حتی تیم پزشکی نالایقش ذره‌ای از موقعیت هنری و شخصیت جهانی‌اش آگاه نمی‌شوند (و البته شرم بر پزشکی که درمورد بیمار معمولی! سهل‌انگاری می‌کند) کیارستمی وطن را برای زیستن انتخاب می‌کند و شاید تنها در روزهای پایان عمر است که با گوشت و خونش می‌فهمد که وطن اما می‌تواند آن یار بی‌وفایی باشد که برایش بمیری و برایت تب هم نکند.

چکیدۀ کلام این که، کیارستمی از مهمترین فیلمسازان جهان است؛ از تأثیرگذارترین شخصیت‌های هنر معاصر و از پرافتخارترین هنرمندان ایرانی. و برای فرهنگ و هنر یک کشور چه خسرانی بالاتر از این که چنین شخصیتی به‌دلایل حاشیه‌ای در هیچ دانشکده‌ای کرسی استادی نداشت و از سوی هیچ نهاد رسمی از او تقدیر نشد و حتی جایگاهش آنچنان شایسته‌ که باید، در میان مردم و حتی بسیاری از فرهیختگان شناخته‌نشد، و از همصنفان و همکاران هم قدری ندید، یا به‌قول خودش سالها بود که خودش و کارهایش در اینجا نامرئی شده‌بودند. (و البته مورد تهاجم "مثلاً" فرهیختگانی که شاید از هر فرصت و نقدی بهره می‌جستند، بلکه اندکی ازین فاصلۀ غریب بین خود و آن "ایرانی دیگر" کم کنند، تا وصله‌ای به سوراخ بزرگ بطالت زندگی بی‌بر‌شان باشد) شاید از همین‌ها بود که اواخر عمر به خلوت روستا پناه برده‌بود و به دوستی گفته‌بود اگر می‌خواهی شاد و آرام باشی، از جماعت فاصله بگیر. من این روزها فقط خورشید و باران دارم و روستایی ساده‌ای که با او همکلام می‌شوم و خوشبختم.

این مداد قرمز واقعیتی بود که جادو می‌کرد و هر روز کوچک‌تر می‌شد و اگر کسی تماشا می‌کرد، می‌دید که روزی هم می‌رسید که این مداد تمام می‌شد، یا یکباره می‌شکست و دیگر نمی‌توانست حتی یک خط بیشتر بکشد، هرچقدر هم اگر مشتاق باشی که تصویر بعدی را ببینی، بدانی که شکل بعدی این مداد چه بود، اگر نگاهش داشته‌بودند.  


نگین احتسابیان

تیر 1395

***


* قول‌ها و روایت‌ها برگرفته از:

گفتگوی کیارستمی و آغداشلو درباره کودکی، جوانی، سیاست و مرگ


آگـهـی  
Advertisement

اشتراک خبرنامه