pt

بعد از تو هزار نوبت افسوس (به یاد عباس کیارستمی)

۲۶ تير ۱۳۹۵

نویسنده: محمدعلی بنی‎اسدی 
طراح پوستر: فرشید مثقالی 

چند ماهی از مرگ مرتضی ممیز نگذشته بود که او را در خواب دیدم، سرحال بالای سرم ایستاده بود انگار نظاره‎گر من و کارهایم. ناگهان با همان لحن جدی و قاطعش به من گوشزد کرد، توصیه‎اش اینگونه بود که:«کیارستمی هم اینگونه کار کرد ...» جملۀ کلیدی انتهای این گفتار را نگرفتم و از خواب پریده بودم. نمی‎دانستم این جملات تأییدی بود بر کارکرد من و یا تشویقی که باید چون کیارستمی کار کرد.

بارها از خود پرسیده‎ام دلیل دیدن این خواب‎هایی که به هنگام کشف نکات کلیدی، ناگهان انگار کسی به آدم تنه‎ای می‎زند و تو را از آن منظری که به تماشایش ایستاده‎ای دور می کند و تو چشم‎انداز را گم می‎کنی، چیست؟ 

 ابتدا حسم این بود که اشارۀ ممیز به داشتن شیوۀ شخصی است و پیگیری و تلاش جدی در این باره را مقدم می‎شمارد و به من این نکته را تأکید می‎کند، بار دیگر این وجه از ماجرا برایم یگانه شد که بازی با مدیوم در آثار کیارستمی و دستمایه قرار دادن واقعیت بیرونی و از پنجره خود به جهان نگریستن، به دور از گرفتاری در شیوه‎هایی که هر از گاه و به هر دلیل رخ می‎نمایند و باب می‎شوند مهم‎تر است.

 به یاد نمی آورم که از ممیز مطلبی دربارۀ کیارستمی خوانده باشم جز آنکه در کتاب "حرف‎های تجربه"(2) در مطلب "سهراب به یاد ماندنی است" گفتگوی سه نفره‎ای نقل می‎شود که ممیز و همسرش فیروزه صابری و عباس کیارستمی در آن حضور دارند و هر سه نفر دربارۀ سهراب شهید ثالث حرف می‎زنند. محل گفتگو خانۀ ممیز است. «آخر هفته کیارستمی زنگ زد و آمد خانه ما.» همسر ممیز موضوع نوشتن مقاله‎ای دربارۀ شهید ثالث را به میان آورد و گفتگو آغاز می‎شود. «زنم موضوع نوشتن مقالۀ سهراب را عنوان کرد. عباس گفت: «دلم می خواهد این مقاله رامن بنویسم.» 

 گفتم:«خوب تو هم بنویس»

فیروزه گفت: «اتفاقاً عباس بنویسد بهتر می‎شود. دلخوری‎ها از بین می‎رود.» عباس گفت: «نه به خاطر دلخوری نیست. من می‎خواهم ادای احترام کرده باشم.»

 گفتگو ادامه پیدا می‎کند. محور مقاله‎ای دربارۀ شهید ثالث، فرصتی ایجاد می‎کند که هر کدام از این سه نفر به نوعی دیدگاه خود را مطرح کنند. 

عباس می‎گفت:«بعضی وقت‎ها آدم عکس ماجرا را تعریف می‎کند، عکس‎العمل نشان می‎دهد. سهراب آدم بسیار انسان دوستی است. اما توی فیلم‎هایش که نگاه می کنی، آدم‎هایش همه تلخ و ویرانگر هستند. سهراب درست عکس خودش را نشان می دهد تا تماشاگر کمبود انسانیت را حس کند.» 

صحبت ادامه پیدا می‎کند تا آنکه همسر ممیز جمله‎ای می‎گوید مبنی بر نوعی اعتراضش به تلخ دیدن هنرمندان که کیارستمی در جواب به این جملات نظرش را می گوید. فیروزه گفت: «همۀ شماها خیلی دوست دارید سختی‎ها را نشان دهید.» عباس گفت: «نه من فقط شهادت می‎دهم. من قضاوت نمی‎کنم که زندگی سخت است. هنرمند باید فقط شهادت بدهد. قضاوت کردن به واقعیت جهت غیر واقعی می‎دهد. یک روز هوا برفی و سرد بود. من داشتم توی خیابان زرتشت می‎رفتم. جلوی من مادری بچه ناخوشش را لای پتو پیچیده بود و به طرف بیمارستان مهر می‎برد. صورت بچه بی‎حال و تب کرده، به طرف من بود و مرا نگاه می‎کرد. بدون آنکه مادرش متوجه شود، برای بچه دست تکان دادم ـ این جوری می دانی چه شد؟»

ما سکوت کردیم. عباس گفت: «نه حدس می‎زنی چه اتفاقی افتاد؟»

من گفتم: «ما هر حدسی بزنیم تو یک چیز دیگر می گویی.»

عباس گفت: «خیلی برایم عجیب بود... دیدم بچه با تمام بدحالی دستش را با زحمت از لای پتو درآورد و برای من تکان داد. اصلاً نمی‎دانید چه حالی به من دست داد. هیچوقت این صحنه از جلوی چشمم محو نمی‎شود. بعداً در فیلم «زندگی و دیگر هیچ» همین صحنه را گذاشتم.» فیروزه گفت: «چه طوری؟»

عباس گفت: «همان صحنه‎ای که بچه تو گهواره خوابیده بود و گریه می‎کرد و یک دستش را گچ گرفته بودند. آن جا به فرهاد خردمند گفتم برو جلو و برای بچه دست تکان بده. او هم همین کار را کرد. بچه گریه‎اش را قطع کرد و بعد آن یکی دستش را درآورد و جواب فرهاد را داد.»

فیروزه گفت: «به هر حال همۀ شماها کارهایتان یک جوری تلخ است.»

***

برای درک بهتر آن رویا سعی در یادآوری آثاری داشتم که از کیارستمی دیده بودم که بیشتر شامل کارهای اولیه‎اش بود که برای کانون پرورش فکری کودکان و نوجوانان ساخته بود.

 «نان و کوچه»، «مسافر»، «تجربه» و ... و سپس به یاد گفتگویی افتادم که در سال 54 با او داشتیم و نقل خاطرات او از اتفاقاتی که پشت صحنۀ ساختن فیلم‎هایش رخ داده‎بود. مانند برطرف کردن مشکلات سگی که در فیلم نان و کوچه یکی از نقش‎های اصلی فیلم را داشت و مدتها وقت و انتظاری طولانی برای سرحال شدن و آمادگی برای بازی در فیلم صرف او شده بود. «نان و کوچه» حکایت پسری است که برای خریدن نان، به هنگام عبور از کوچه با سگی روبرو می شود که مانعی است برای گذر او و پسر مترصد جستن راهی که خود را به خانه برساند.

در صحنه‎ای از فیلم «مسافر» هنرپیشه نقش دوم که نوجوانی است سر کلاس نشسته و صدای ناله و فریاد تنبیه شدن دوستش را می‎شنود و چهره‎ای بسیار ناراحت و نگران دارد. کیارستمی در جواب این سؤال که چگونه توانسته است چنین بازی ماهرانه‎ای را از پسرک بگیرد، جواب داد که به پسرک خبر دادیم که چون دوستش در فیلم به خوبی بازی نکرده است مورد تنبیه قرار گرفته و این باعث شد که اضطراب در چشمان پسرک موج بزند.

کیارستمی شیوه‎ها و شگردهایش را برای بدست آوردن نتیجه‎ای بهتر بر می‎شمرد. خصوصاً برای فیلم تجربه که کیارستمی آن را بر اساس داستانی از امیر نادری ساخته است.

در طول گفت و شنود برای ما که هنرجویان فیلمسازی انیمیشن کانون بودیم، ماجرای ساخت فیلم نه عبوس بود و نه زیادی روشنفکرانه، برعکس پای نوعی بازیگوشی مفرح درمیان بود و کیارستمی این اتفاقات را بسیار ساده بیان می‎کرد، آنگونه که شنونده تشویق می‎شد که با جرأت به طرف ساختن فیلم گام بردارد. برخلاف دیگرانی که چنان از فضای ساختن فیلم حرف می‎زدند که کسی جرأت نمی‎کرد فکر ساختن فیلم زنده را به ذهن خود راه دهد.

هر چند در پس نقل این خاطره‎ها ما نوعی بی‎رحمی نیز می‎دیدیم که شاید در آن مقطع سنی (حدود بیست سالگی) این نتیجه‎گیری چندان دور از ذهن نبود، چون هنوز چهرۀ دیگری از جهان ندیده بودیم. خصوصاً هنگامی که داستان پشت صحنه قهرمان اصلی فیلم «مسافر» را از زبان کیارستمی شنیدیم: «در انتهای فیلم مسافر قهرمان داستان برای دیدن مسابقه فوتبال به تهران می‎آید به استادیوم امجدیه می‎رود و بلیط می‎خرد. البته پول بلیط و هزینه سفر را با شیطنت جور کرده است. او با دوربین خالی از فیلم وانمود کرده از همکلاسی‎هایش عکس می‎گیرد و در مقابل این کار از آنها پول گرفته و خرج سفر به تهران را جور می‎کند. هنگامی که به امجدیه می‎رسد بسیار خسته است و در گوشه‎ای خارج از زمین فوتبال زیر درختی روی چمن‎ها دراز می‎کشد و خوابش می‎برد. زمانی از خواب بیدار می‎شود که بازی تمام شده و همه رفته‎اند. حس عمیق حسرتی در چهرۀ بازیگر فیلم نمایان است که به خوبی به بیننده منتقل می‎شود. البته این گیجی و منگی و حسرت علتی واقعی دارد. کیارستمی بیان کرد که به راستی بازیگر را که عشق فوتبال هم بوده‎است با وعدۀ دیدار یک مسابقه واقعی به آنجا آورده و او را در همین موقعیت قرار داده تا از دیدن مسابقه جا بماند.»

دلشوره و حسرت در بسیاری از آثار کیارستمی به چشم می‎خورد البته شامل همه آثارش نمی‎شود تنها در فیلم «خانۀ دوست کجاست» است که قهرمان‎های فیلم حسرت را پشت سر گذاشته و از آن عبور می‎کنند و این برمی‎گردد به رابطۀ پیچیدۀ زندگی هنرمند با آثارش و حس‎ها و خصلت‎هایی که چه خودآگاه و چه نا به خود به درون کار رسوخ می‎کنند. 
***

سال‎ها پیش در یک گردهمایی انجمن تصویرگران کنار پرویز کلانتری نشسته بودم. گفتگویی دو نفره داشتیم. تازه از سفر برگشته بود و بحث ما پس از نتایج سفرش، به خود زندگی رسید. کلانتری در ادامه سؤالی را که در گوشۀ ذهنش مدتها جا خوش کرده بود، مطرح کرد. 

در سال‎های اولیۀ پس از انقلاب به خانۀ کیارستمی رفتم. او که از کار بیکار شده بود در خانه نجاری می‎کرد، در کنار میز نجاری دفتری بود که او گاه در میانۀ کار بامدادی که پشت گوشش گذاشته بود ایده‎هایش را در آن دفتر یادداشت می‎کرد. در گوشه‎ای برای خود لوبیا بار گذاشته بود و گاه به اتاق دیگر می‎رفت، که به فرزندش برسد و برایش شیر آماده کند. در این میان من از پنجره‎ای که رو به بیرون باز بود، روی تراس همسایه، مردی را می‎دیدم که روی مبلی لم داده و بی‎هدف به افق نگاه می‎کرد. آن هم در تمام طول مدتی که من در آنجا بودم. من شاهد دو نوع رویکرد بودم از دو آدم که با زمانی که در اختیار دارند چگونه رفتار می‎کنند. 

احمدرضا احمدی که عمرش دراز باد، از شوخی‎اش با کیارستمی می‎گفت: «پس از درگذشت ساتیا جیت رای چشم همه به کیارستمی بود و چند روز پیش هم که خبر مرگ فلینی را اعلام کردند، به او زنگ زدم و گفتم عباس حالا باید بعدازظهرها را اضافه کار جای فلینی بایستی.» 

در کتاب مصاحبه با فلینی که توسط نشر «فروزان روز» به چاپ رسیده است خبرنگار – نویسنده از روزهای آخر فلینی می‎گوید که در بیمارستانی در رم بستری است، جایی که دیگر از آن زنده بیرون نمی‎آید. شوخی احمدرضا احمدی و بازی سرنوشت را نمی‎توانم چگونه پیش خود حلاجی کنم. روانشان شاد.

پی نوشت: 
1- عنوان این مطلب را تفالی زدم به کتاب سعدی (فریاد) به انتخاب عباس کیارستمی.
2- ممیز، مرتضی، حرف‎های تجربه (مقالات). تهران: نشر ایده، 1382. صص 139-131.

*** 

دریافت پوستر 

آگـهـی  
Advertisement

اشتراک خبرنامه